داستایفسکی میگوید با واقعیت بدی باید ساخت زیرا اشتباه خواهد بود اگر فکر کنیم که میشود به بدی خاتمه داد. به عنوان نمونه هریک از ما خود تفتیشگر و خبرچین دیگری هستیم. همیشه در جامعه یک مشت انسان مانند یک گله تشکیل خواهد شد و پیوسته در تبعیّت و تسلیم خواهد بود. جامعه به آنها یک خوشبختی راحت و ساده خواهد داد و آنهم خوشبختی مخصوص مخلوقان ضعیف.
در شرایط رفتار گلهوار و تهی از اندیشه، بسیاری از متجاوزان و وحشیان عادی پرورش پیدا میکنند. بقول هانا آرنت در همین لحظه تهیست که بدی زائیده میشود. حقیقت اینست که همین لحظهٔ تهیست که مردم گله شده را شیفته خود میکند و فانتاسمها و عقدههای او را آبیاری میکند. در جامعه به راستی آدمکشان حرفهای نمیدانند چرا میکشند ولی میکشند. جامعه، آدمکشان را دارای هوش ویژه میداند و در مورد آنها هیاهو بپا میکنند حال آنکه این قاتلان فاقد این هوش هستند و از تمایل نارسیسیک خود پیروی میکنند. آدمکشان در اردوگاه نازیها و شکنجهگران گولاک سیبری و شکنجهگران اسلامی در زندان حکومت الهی، زیر مکانیسمهای ایدئولوژیک و دینی بودند و در ضمن زیر فرمان امیال غریزی خود قرار داشتند.
آیا میتوان بدی را دوست داشت و به زشتی علاقه داشت؟ افراد سادیست و شکنجهگران و آدمکشان حرفهای دستخوش نوعی میل برای آزار رساندن و زخم زدن هستند. ولی همین ویژگی گاه به سراغ افراد دیگر میرود که در این گروهبندی اجتماعی قرار ندارند.
نیچه میگوید تا کنون تردید نکردهایم که به انسان "خوب" نسبت به انسان "بد" ارزشی برتر ببخشیم. ارزشی برتر که به معنای ترقی و فایده و رفاه عمومی انسان و آینده اوست. حال یک لحظه فکر کنیم که ماجرا درست برعکس آنست. این گفتهٔ نیچه حقیقتی هولانگیز است، هر چند که احتیاط در نتیجهگیری لازمست.
اسپینوزا میگفت: کینه هرگز خوب نیست و سارتر میگفت: هر جنایتی همیشه کمی شورش در خود دارد و هر جنایت همیشه توأم با فکر است.
"سیمون وی" در کتاب "تفکرات دربارهٔ وحشیگری" مینویسد هنگامی که یک گروه انسانی معتقد است که حامل تمدن میباشد، این اعتقاد در اولین فرصت چه بسا شرایطی بوجود آورد که همین گروه به وحشیگری و تجاوز بپردازد. گفتهٔ سیمون وی در تاریخ تجربه شده است و قدرتها و نیروهای "حامل تمدن" به وحشیگری دست زدهاند. توسعهٔ بردهداری در آفریقا و آمریکا و کشتار در ویتنام و آفریقا و آمریکا، تجلی این امر بوده است.
زیگموند فروید از نگاهی فلسفی و روانکاوانه معتقد است که انسان یک حیوان وحشی برای انسانست. فروید در کتاب "بحران در تمدن" مینویسد مسیحیت به انسان میگوید فرد دیگر را مانند خود دوست بدار. فروید در نقد این دیدگاه مینویسد این گفته در تناقض با طبیعت ژرف انسانست، زیرا انسانها دارای غریزههای خشونتگر بوده و حاوی پولسیون مرگ هستند. جامعه تلاش میکند به این امیال غریزی کم و بیش جهت دهد. ولی تاریخ و اجتماع نشان میدهد که انسان فقط یک فرد لطیف که به عشق علاقه دارد نیست، او دارای غرایزیست که دربرگیرندهٔ تهاجم نسبت به دیگریست. دیگری برای او فقط یک کمک و یک وسیلهٔ جنسی نیست، بلکه دیگری برای او در ضمن فرصتی برای اجرای تندخویی و وحشیگریست. سوءاستفاده از نیروی کار دیگری، بهرهگیری جنسی بدون توافق دیگری، تصاحب اموال دیگری، خوار نمودن دیگری، عذاب دادن دیگری، له کردن دیگری و حتی کشتن دیگری، در رفتار انسان مستتر است. این تندخویی و وحشیگری در انتظار یک بهانه و فرصتست و در شرایط و لحظهای به اشکال گوناگون انرژی روانی به حرکت درمیآید و این رفتار تهاجمی عمل میکند. به همین دلیل جامعهٔ متمدن همیشه مورد تهدید قرار گرفته و جامعهٔ انسانی پاره و گسیخته میشود.
در برابر این طبیعت انسانی، عشق و دوستی و قانون همیشه کارساز نیست. انسان بدی را میسازد و بطور مسلم جامعه در آن نقش ایفا میکند. چگونه باید عمل کرد تا این طبیعت انسانی تربیت شود و تا حدودی مهار شود؟
گردآورنده : میلاد سلطانپور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر