رژیم نسل‌کش و اجتماع آلوده!



هر ثانیه‌ای که می‌گذرد جوانی به دنیای مواد مخدر وارد شده یا اینکه وسوسه می‌شود برای گام نهادن به این مرداب عمیق و بی‌پایان. چه شده است که جوانان ایران به جای خلق آیندهء خویش، وارد این منجلاب و سیاه‌چاله شده و تمام زندگی خود را نابود می‌کنند و عطای یک عمر زندگی را به لقای چند دقیقه آرامش مصنوعی می‌بخشند و دیگر هیچ.
تجربهء نخستین، اولین و آخرین اشتباه است و دیگر راه برگشت وجود ندارد. اعتیاد جاده‌ای است بی‌پایان، پر از دره و پرتگاه‌های ژرف. هنگامی که حرکت خود  را بر روی این راه آغاز کردی، تمامی پل‌های پشت سرت نابود شده و راهی جز ادامه دادن به این بیراهه بی‌انتها را نخواهی داشت. معتاد گناهکار نیست. آن جوان بیچاره که به اعتیاد روی آورده بی‌گناه است. نباید و بسیار بی‌انصافی است آن دختران و پسرانی که از زور بی‌هدفی و نبود هیچ گونه تفریح و سرگرمی به قرص و مواد روی می‌آورند را مقصر بدانیم.
اکنون سن اعتیاد به ده سال رسیده است. در ایران، مواد مخدر راه خود را به دبستان‌ها هم باز کرده و هر روز ماده‌ای قوی‌تر، خطرناک‌تر، کشنده‌تر ولی ارزان‌تر به بازار عرضه می‌شود. گناه این آلودگی با کیست؟ آیا نوجوان نا‌آگاه و سرگشته این اجتماع بهم پاشیده مسبب این وضعیت است؟ و یا سپاه پاسداران سودجوی و سوداگر که خانه‌های افسانه‌ای خود را بر پیکر بی‌جان و روح شکسته و خرد شده نسل جوان ایران بنا می‌کنند و بر میزان ارزهای خود در بانک‌های خارجی می‌افزایند؟


می‌دانید مشکل چیست؟ مشکل این است که ما (نسل جوان ایران) امید به زندگی نداریم. مشکل این است که ما همگی در دل افسرده‌ایم. می‌خندیم و حرف می‌زنیم ولی در تنهایی خود هزاران حرف ناگفته را با قطرات اشک از خود می‌رهانیم. آینده را تیره و تار می‌بینیم و زنده ماندن را پوچ و بی‌محتوا. از همه رنجوریم و از دو چشم خود می‌نالیم. در درس شکست، در کار شکست، در عشق شکست، در زندگی شکست، اصولاً زندگی برای ما قماری شده است لبریز از باخت‌های تلخ روزمره. تلخ می‌گوئیم، تلخ زندگی می‌کنیم، تلخ عاشق می‌شویم و تلخ نیز می‌میریم.
هر روز از جمع دوستان‌مان یک نفر کم می‌شود. همه دردمندیم و هیچ یک توانایی کمک به دیگری را نداریم. نه تفریحی، نه سرگرمی، نه دلخوشی به چیزی و یا به فردی. خوب، چرا آرامش را با این مواد مخدر به خودمان تلقین نکنیم؟ چه دلیلی وجود دارد برایمان که خود را سالم نگاه داریم؟ برای چه کسی؟ برای چه چیزی؟ خسته شده‌ایم از بس توی سرمان زده‌اند و نشاندن‌مان. ذله شده‌ایم از این زنجیرها، اسارت‌ها و در بند شدن‌ها. بریده‌ایم از زندگی و از زنده ماندن خود بیزاریم. از همه‌چیز و همه‌کس، تنهایی را می‌پرستیم و غم بهترین رفیق‌مان است.
کجای دنیا جوانان این حال و روز را دارند؟ برای تفریح سالم پول نیاز داریم. پول را چگونه به دست آوریم؟
از پدر کارگرمان که هر شب با چشمان قرمز و دست و بال سوخته به خانه می‌آید و از فرط خستگی نای تکان خوردن ندارد؟ انصاف است که ما آجر تن خستهء پدر را خرج تفریح و عشق و حال خود کنیم؟

پس غیرت و حیایمان کجا رفته است؟ جواب برادر و خواهر کوچک‌مان و نگاه پر از حسرت مادرمان را که می‌دهد؟ پس باید کار پیدا کنیم. می‌چرخیم و می‌گردیم و به هر کس و نا کسی رو می‌زنیم و سر آخر هم دست از پا درازتر به کنج اتاق‌مان تکیه می‌زنیم و غبطه می‌خوریم به حال تمام کسانی که خوش‌اند.
تمام دنیای ما شده است حسرت و آه کشیدن. حال شما می‌گوئید که ما چه کنیم؟ اگر راه بهتری غیر از اعتیاد سراغ دارید مدیونید اگر ما آوارگان را بی‌خبر بگذارید. این‌ حرف‌ها را برای جوانان ایران گفتم که به این درد گرفتار شده‌اند. این حرف‌ها، حرف دل تمامی فرشتگانی است که بر اثر جبر و فضای مفلوک جامعه تمام زندگی خویش را باخته‌اند و سوخته‌اند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر