من (خدایِ تو) چند سؤال دارم و فکر میکنم باید آن ها را از شما بپرسم.


گاهی اینجا در عرش بدون هم صحبت نشستن واقعاً سخت میشود. من واقعاً میخواهم با کسی حرف بزنم. البته همیشه میتوانم با فرشتگان حرف بزنم، اما از آنجا که آن ها فاقد اختیار هستند و همهٔ اندیشه هایشان را خودم در ذهنشان فرو کرده ام، نمیتوان گفتگوهای خیلی جالبی با آن ها داشت.
البته، میتوانم با پسرم عیسی و با "سوم شخصم" روح القدس هم صحبت کنم، اما چون هر سه‌مان یکی هستیم، نمیتوانیم از هم چیزی بیاموزیم. در ذهن خدا هیچ حاضر جوابی خوش آیندی نیست. هر سه‌مان میدانیم که دیگری چه میداند. درست به همین خاطر نمیتوانیم با هم شطرنج بازی کنیم.
شما تحصیل کرده هستید. فلسفه و ادیان جهان را مطالعه کرده اید و مدرکی دارید که شما را شایستهٔ بحث با کسی در سطح من میکند، این طور هم نیست که من با همه کس صحبت نمیکنم، البته من با مؤمنان بی سوادی هم که مساجد را پر میکنند و با عریضه های بی پایانشان تملقم را میگویند صحبت میکنم، اما شما میدانید که این صحبت ها در چه سطحی است. همگی ما گاهی طالب همفکری هستیم. شما مطالب علما را خوانده اید. شما مقالاتی دربارهٔ من نوشته و کتاب هایی منتشر کرده اید و مرا بهتر از هر کس دیگری میشناسید.
شاید از اینکه می بینید من سؤالاتی از شما دارم شگفت زده شوید. نه، پرسش های من از آن نوع پرسش های بلاغی نیست که به کار خطابه های معنوی می آیند، پرسش های من واقعی و بینی و بین اللهی هستند. این پرسش ها نباید شما را متحیر کنند، چون بالاخره من در تصورم شما را خلق کردم. کنجکاوی شما میراث خودم است. مثلاً شما میگوئید که عشق، تأملی است که در وجودتان درمورد سرشت من میکنید، درست است؟ خوب، چون پرسیدن هم سلیم است، از جانب من به شما اعطا شده است. زمانی کسی میگفت ما باید همه چیز را ثابت کنیم و آنچه که خوب است به فراست دریابیم.

من از کجا آمده ام؟
از وقتی که خودم را شناخته ام، اینجا در عرش نشسته ام و اطراف را مینگرم و متوجه میشوم که جز خودم و اشیایی که آفریده ام هیچ چیز در اطرافم نیست. نه موجود دیگری میبینم که رقیبم باشد و نه کس دیگری را فوق خودم می یابم که آفریننده ام باشد، مگر اینکه در حال قایم موشک بازی با من باشد. تا آنجا که میدانم (فکر میکنم که همه چیز را میدانم) در هر رخدادی هیچ چیز جز خود سه شخصیتی ام و مخلوقاتم هیچ چیز دخیل نیست. شما میگوئید که من همیشه بوده ام. من خودم را خلق نکرده ام، زیرا اگر چنین کرده بودم، پس باید عظیم تر از خودم میبودم.
پس من از کجا آمده ام؟
من میدانم که شما در مورد وجود خودتان چگونه به این پرسش پاسخ میدهید. شما میگوئید که طبیعت و به خصوص ذهن انسان، شاهدی بر طرح هایی ظریف است. شما هرگز چنان طرح هایی را جدای از طراح ندیده اید. پس استدلال میکنید که بشر باید خالقی داشته باشد، و از جانب من هم مخالفتی نمی بینید.
اما در مورد من چه میشود؟
من هم مانند شما ذهنم را پیچیده و ظریف می یابم. ذهن من بسی پیچیده تر از اذهان شماست، در غیر این صورت نمی توانستم ذهن هایتان را بیافرینم. شخصیت من نشانگر سازمان یافتگی و هدف دار بودن است. گاهی من از خردمندی خودم حیران میشوم. اگر فکر میکنید که وجودتان نشانگر طراحی است، پس در مورد وجود من چه می اندیشید؟ آیا من شگفت انگیز نیستم؟ آیا من کارکردهایی منظم ندارم؟ ذهن من انبانی از اندیشه های نامرتبط نیست؛ بلکه نشانگر چیزی است که شما شواهد طرح مندی میخوانید. اگر شما نیاز به یک طراح دارید، چرا من نباید داشته باشم؟
ممکن است فکر کنید که چنین پرسشی کفرگویی است، اما این برای من گناه نیست. من میتوانم هر پرسشی که میخواهم بپرسم و فکر میکنم این پرسش درستی باشد. اگر میگوئید که هرچیزی نیاز به یک طراح دارد و سپس میگوئید که هرچیزی (من) نیاز به طراح ندارد، آیا تناقض گویی نمیکنید؟ با حذف من از استدلالتان، آیا مصادره به مطلوب نکرده اید؟ آیا این استدلالی دوری نیست؟ من نمیگویم که با نتیجه گیریتان مخالفم، چطور میتوانم مخالف باشم؟ فقط از خودم میپرسم که چرا استنباط  طراح داشتن برای شما مناسب است ولی برای من مناسب نیست.

من از کجا آمده ام؟
چرا ازلی بودن، عظمت بیشتری از زمانمند بودن دارد؟
اگر بگوئید که برای من لازم نیست که بپرسم از کجا آمده ام، چون کامل و عالم مطلق هستم اما شما انسان ها ناکامل هستید، پس شما اصلاً این برهان طراح را لازم ندارید، نه؟ شما از پیش وجود مرا فرض گرفته اید. مسلماً شما میتوانید چنین فرضی کنید و من آزادیتان را منکر نمیشوم. این برهان پیشینی و دوری ممکن است برایتان تسلی بخش باشد، اما برای من جالب نیست. به من کمکی نمیکند که بدانم از کجا آمده ام.
میگوئید که من از ازل وجود داشته ام، اگر میدانستم که معنای ازلی بودن چیست، اعتراضی به آن نداشتم. اما تصور وجود ازلی برایم دشوار است. من اصلاً آن قدر قدیم ها را به خاطر نمی آورم. تا ابد طول میکشد که بتوانم ازل را به خاطر بیاورم، در این صورت وقتی برای هیچ کار دیگری برایم باقی نمیماند، پس برایم غیرممکن است که تأیید کنم که از ازل وجود داشته ام. حتی اگر این درست باشد، چرا ازلی بودن عظمت بیشتری از زمانمند بودن دارد؟ آیا عظمت یک موعظهٔ طولانی بیش از یک موعظهٔ کوتاه است؟ "عظیم تر" به چه معناست؟ آیا چاق ها عظیم تر از لاغرها  هستند، یا پیران عظیم تر از جوانان؟
شما فکر میکنید اینکه من همواره وجود داشته ام اهمیت دارد. من عجالتاً حرفتان را میپذیرم. پرسش من از درازای زمان وجودم نیست، بلکه در مورد منشاء وجودم است. من نمیدانم که ازلی بودن چقدر این مشکل را میگشاید. من هنوز هم میخواهم بدانم که از کجا آمده ام.
من تنها میتوانم پاسخ های محتمل را تصور کنم و از پاسختان سپاسگزار خواهم شد. من میدانم که وجود دارم. میدانم که نمیتوانم خودم را آفریده باشم. همچنین میدانم که هیچ خدای عظیم تری نیست که بتواند مرا خلق کرده باشد. چون نمیتوانم بالای سرم کسی را بیابم، پس باید نظری به پایین بیافکنم و آفریدگانم را بنگرم. چه بسا این تنها یک فرضیه است، پس عذرم را بپذیرید، چه بسا شما مرا آفریده باشید.
جا نخورید. قصد تملق شما را ندارم. چون من شواهدی دال بر طرح دارم و چون هیچ جای دیگری نمی یابم که این طرح از آن سرچشمه گرفته باشد، مجبورم که به دنبال طراح یا طراحانی برای سرشت خودم بگردم. شما جزئی از طبیعت هستید. شما هوشمندید؟ خوانندگانتان چنین میگویند. چرا نباید در شما به دنبال پاسخ پرسشم بگردم؟ در این مورد مرا یاری دهید.
گردآورنده : میلاد سلطانپور

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر