با درود
من میلاد سلطانپور، متولد 1992/06/24 ، متولد شده تهران با ملیت ایرانی هستم.
هدف من از نوشتن این متن در میان گذاشتن برخی از اتفاقهایی است که در زندگی من رخ داده است .شاید برای شما هم جالب باشد .
من در یک خانواده مذهبی به همراه مادر پدر دو برادر و
خواهرم بزرگ شدم . من نزدیک به 22 سال از
عمر خود را در ایران و در شهر کرج (البرز)
ساکن بوده ام و بعد از آن تصمیم به ترک
ایران گرفتم که در اینجا به دلایل این تصمیم و آنچه گذشته است می پردازم .
از انجایی که من در یک خانواده مذهبی بزرگ شده ام و مذهب
اسلامی از تقلید به ارث میرسد و من هم باید از خانواده ام تقلید میکردم زیرا که از
دید مادرم او بهتر از هر کسی خدا را می شناخت و او به خدا نزدیکتر بود و او عاشق
خدایش و من عاشق مادرم .
به دلیل جلب رضایت
خانواده از سن نوجوانی وارد مجموعه بسیج شدم ، شاید برای شما این جا سوال ایجاد
شود که تو به تنهایی این تصمیم را برای خودت گرفته ای که درزندگیت چه کارهایی انجام
بدهی در بسیج فعالیت کنی یا نکنی .
آنچه من درمورد خانواده میتوانم توضیح بدهم این است که یکی
از عوامل تاثیر گذار در شکل گرفتن کارکتر
یا شخصیت یک فرد میتواند خانواده باشد تاکید میکنم که یکی از این موارد میتواند
خانواده باشد عوامل و عناصر دیگری هم بر این موضوع دخالت دارند ولی من فکر میکنم که خانواده میتواند یکی از مهمترین و موئثرترین
این عوامل باشد. یک کودک تا زمانی که به سنی برسد که بتواند خودش به درستی تصمیم
بگیرد نیاز به آموزش برای تشخیص انتخاب های خوب و بد در زندگی خود دارد و اینکه چه
کس یا کسانی نزدیک تر از خانواده که میتوانند او را آموزش دهند ؟! مطلب اصلی این است که چه چیزی را به او آموزش
میدهند و چگونه این کار را انجام میدهند که این به میزان حس مسولیت پذیری و میزان
آگاهی آن پدر و مادری دارد که تصمیم به تشکیل خانواده یا تولید مثل گرفتند . توجه
کنید که به دنبال پیدا کردن مقصر نیستم در
این صورت تعداد زیادی افراد که سرنوشت نامطلوبی را تجربه کردند میتوانند خانوادهای
های خود را مقصر بدانند، هرچند که ممکن است این طور هم باشد ولی خوب مقصر بودن یا
نبودن خانواده ها چیزی را نمیتواند تغییر دهد یا جبران کند . آنچه در گذشته اتفاق
افتاده قابل تغییر نیست و به گذشته طعلق دارد. ولی میتوان از اشتباهات گذشته درس
بگیریم تا آنها را در آینده مجدادا تکرار نکنیم .
از انجایی که من در یک خانواده مذهبی آموزش دیدم و بزرگ شدم
و برای جلب توجه خانواده ام برای این که توسط خانواده ام مورد تایید باشم و آنها
من را به عنوان عضوی از خانواده قبول کنند و دوست داشته باشند به مراتب در تلاش
بیشتر برای تبدیل شدن به آن فرزندی که آنها میپسندند . احترام گذاشتن به مذهب نه
به خاطر باور شخصی به دلیل داشتن خانواده زیرا اگر که به باورهای خانواده باور
نداشته باشی خانواده هم تو را نخواهد باور داشت و تو تنها خواهی ماند و این که تو
برای پر کردن تنهایت چه انتخاب هایی داشته باشی بحثی مفصل است که در اینجا نمی
گنجد .
صحبت از تنهایی شد ، در سن جوانی به دلیل داشتن اختلاف نظر
بر سر عقاید و باورها از خانواده فاصله گرفتم این فاصله نه به معنای مسافت زیرا در
زمانی که خانواده من نیاز به کمک من داشتن من تمام تلاشم را کردم که در کمترین
زمان و بهترین روش خودم را به آنها برسانم. شاید از دید آنها من فرد خوبی نبودم
چون مورد تایید خدای آنها نبودم، خدایی که باعث میشد عشق مادر به فرزند را صلب کند
ولی من عاشق خانواده ام بودم. زیرا بیشتر از اینکه نیاز به خدایی جنایت کار داشته
باشم که صرفا از اجدادم به ارث برده باشم نیاز به آغوش خانواده ام داشتم که بتوانم
حس کنم تنها نیستم ، ولی مادر من عاشق خدایش بود و بیشتراز هر چیزی او را بی
پروا جار میزد و چون این عشق را فریاد
میزد بر این باور بود که تنها عشق او به خدایش حقیقیست . من عشق را از مادرم یاد گرفتم ولی نه از عشق
او به من از عمق عشق او به خدایش . به همین
دلیل من یاد گرفتم که بعضی از آدم ها را میتوان مثل خدا دوست داشت و عاشق انها شد
.
در سن 18،19 سالگی
کسی را پیدا کردم که تمام من شد دختری که مانند روزنه نوری بود که من از عمق سیاه
چاله درونم او را لمس میکردم و به سمت زندگی کشیده میشدم و چاله های خالی وجودم را
با حضورش پر میکرد ، او خواهر یکی از
دوستان صمیمی ام بود که این رابطه به مرور زمان و آهسته شکل گرفت بود . حاضر به
دادن تمام داشته هایم بودم که او را داشته باشم ولی خب به این سادگی ها نبود.
اختلاف زیادی بین خانواده های ما وجود داشت . هر جوری که به این مسله نگاه میکردم
پایان جالبی را دنبال نمیکرد .
او با اینکه مشکلات زیادی داشت ولی قوی بود و ادامه میداد پدر و مادر او جدا شده بودند و او رابطه خوبی با پدرش نداشت بعد از طلاق والدینش مادرش دوباره یک رابطه رو شروع میکنه که اون فرد از نینا در سن کودکی برای ارضای جنسی خودش استفاده میکرده ولی نینا بعدا متوجه این موضوع شده (بلوغ) و هیچ وقت با خانواده اش در مورد این موضوع صحبت نکرد . یکی از خواسته هایی که او را خوشحال میکرد این بود که بتواند در شب داخل شهر برای خودش قدم بزنه و زیر باران خیس بشود و سیگار بکشد ولی این خواسته در جمهوری اسلامی برای یک دختر جوان تاوان سنگینی دارد .من خواسته های یکی از میلیون ها دختر سرزمین مادریم را میدیدم . سوال های داخل ذهن من بیشتر میشد (آزادی،برابری،جمهوری اسلامی،عشق،مذهب، ایران، سیاست،مسولیت،مرگ،ترور و ...) مادر نینا در ابتدا با در کنار بودن ما مشکلی نداشت ولی وقتی که دید ما چقدرخواهان یکدیگر هستیم و دل بستگی شدیدی بین ما به وجود آمده با کنار بودن ما مخالفت کرد ولی خوب من به این سادگی ها نینا رو از دست نمیدادم و در این مورد کوتاه نمیودم چون فکر میکردم که برای هم ساخته شدیم و حال هر دویمان در کنار یک دیگر خوب است . خواهر من نزدیک به سه ماه بود که ایران را به مقصد اروپا ترک کرده بود و وقتی این موضوع را با مادر نینا درمیان گذاشتم در نهایت به این توافق رسیدیم که اگر بتوانم از ایران او را به صورت قانونی خارج کنم در این صورت اجازه میدهد که او با من باشد و من هم هر ریسکی میکردم تا نینا رو داشته باشم و من هم مسیر را از سمت کربلا به سمت سوییس عوض کردم و سعی کردم خودم را به خواهرم برسانم که بیشتر توضیح خواهم داد . در کشور من آزادی نام میدانی بیش نیست. اگر که میخواهی در ایران زندگی کنی نه این که فقط زنده بمانی زندگی را لمس کنی باید با شیاطین هم مسیر شوی و چشمانت را به روی واقعیت ببندی . در غیر این صورت میسوزی و خاکستر میشوی. من با توجه به سوابقم در بسیج میتوانستم مانند دوبرادر دیگرم از سوابق و روابطم استفاده کنم ولی نمیخواستم خواسته هایم رو به هر قیمتی به دست بیاورم برای خواسته هایم میجنگم ولی نه به قیمت جنگیدن و صدمه زدن به مردم نا آگاه.
کربلا و سوییس
در سال 2015 برای مدتی مرز ها به روی پناهندگان باز بود خواهر من هم که مشکلاتی همانند مشکلات من داشت چرا که از طرف خانواده هیچ وقت همایت و پشتیبانی نمیشد و دارای دو پسر بود که نمیتوانست در شرایط ایران فرزندانش را در کنار خودش نگه دارد تصمیم به ترک ایران گرفته بود و در حال فراهم سازی فرار از ایران برای ساختن یک زندگی آروم و با امنیت برای کسانی که دوستشان داشت (متین،رامتین) از من خواست که همراه او بروم ولی خوب من کسی را داشتم که حاظر به ترک کردن او نبودم و در همین وضعیت در حال فرستادن مدارکم بودم که به کربلا اعزام شوم توسط یکی از دوستانم کاری در راستای منتاژ کردن تجهیزات پزشکی در کربلا به من پیشنهاد شد که میتوانستم پول خوبی هم از این مسیر به دست آورم . ولی خوب همانطور که گفتم بعد از در میان گذاشتن این موضوع با مادر مریلا از خروج خواهرم به این نتیجه رسیدم که ایران را ترک خواهم کرد.زیرا بر این باور بودم زندگی چیزی بیشتر از بقاء است وعشق میتواند قدرتمند تر از هر چیزی باشد . من هیچگونه اطلاعاتی نسبت به اروپا نداشتم تنها شاهد اخبار بودم که بیان گر رعایت کردن حقوق بشر و تصویر موجهی که در اروپا همه چیز بهتر از کشور من است و دمکراسی وسییالیسم وآزادی (نژادپرستی) .... وجود دارد که به وضوح در تمام این مدت خارج از ایران همه های آنها را لمس کردم که بحثی مفصل دارد . و اینگونه بود که من تصمیم به ترک ایران گرفتم و خودم را به کشور سوییس رساندم و از انجایی گه گفتم هیچ اطلاعاتی درباره اروپا نداشتم صرفا جهت این که خواهرم خودش را به سوییس رسانده بود این کشور را انتخاب کردم.
درخواست پناهندگی من
در طی رسیدن به اروپا با افراد زیادی به خصوص ایرانیانی که
ایران را ترک کرده بودند آشنا شدم از نظر من درصدی خلافکاران بودن ، در صدی مردمانی
که واقعا صدمه دیده بودن ، درصدی هم نمیدانستند که دقیقا به سمت کجا در حرکتن
البته افراد تحصیل کرده هم حضور داشتند که در خیلی جاها به خیلی افراد کمک میکردن
و من هم مسیری متفاوت داشتم رسیدن به دختری که تمام من بود و ساختن یک دنیای زیبا
و امن برای او تنها کار به پایان نرسیده من . وارد سوییس که شدم به مراتب همه چیز
پیچیده تر میشد و این حلقه اعتماد تنگ تر. خودم را به پلیس معرفی کردم و به آنها
با زبان اشاره و کمی انگلیسی در خواست آدرس سازمان مهاجرت را کردم ولی همه او
افراد بهم خندیدن من را بازدشت و تفتیش بدنی کردند. در اداره پلیس سوییس از من
سوال کردند که چرا کشورت را ترک کرده ای و از اونجایی که من هیچ اطلاعاتی در مورد
قوانین و صحت اخبار در کشور سوییس نداشتم به آنها گفتم که مسیحی هستم زیرا که
نمیدانستنم که اگر به انها بگویم به دلیل مسائل سیاسی کشورم را ترک کرده ام چه
اتفاقی می افتد. بعد از ان به قسمت مهاجرت فرستاده شدم . در انجا نوبت به مصاحبه
اول من شد که بیشتر در مورد چگونگی خروج من از ایران بود. بعد از مصاحبه اولیه به
کانتون شویتس منتقل شدم و در انتظار مصاحبه اصلی که نزدیک به دو سال زمان برد.
نکته جالب این جاست که در طول این زمان من با ایرانی های جدید دیگری آشنا شدم
ایرانیانی که دارای اقامت سیاسی سوییس بودن و با گذر بیشتر زمان متوجه این میشدم
که درصدی از آنها به ایران سفر میکنند و دوباره به سوییس باز میگردند و این که
بماند که تفکرات و باورهای خودخواهانه خود را چگونه حق به جانب میدانستند.
من این ها رو میدیدم
و باید برای مصاحبه امده میشدم دوباره ذهن من شروع به پرسش میکرد که سیاسی
،پناهندگی، سوییس ، ایران ، خانواده ، حقیقت ،واقعیت ،آزادی ، جمهوری اسلامی ... و
در نهایت به این نتیجه رسیدم که یک مسیر انحرافی در کیس پناهندگی خودم باز کنم که
البته متوجه این هستم که اشتباه کردم ولی
خوب دلیل آن حفاظت از خودم و خانواده ام
بود زیرا آنچه که من میدیدم دولت سویس به
پناهندگانی اقامت سیاسی داده بود که کیس های ساختگی و دروغین دارند وبا ایران در
ارتباط هستند به همین دلیل ترس از اینکه
اگر همه چیز رو همانطور که اتفاق افتاده تعریف کنم ممکن است من رو به ایران
بازگردانند و من با دستان خود طناب دار را بر گردنم میانداختم . به همین دلیل نتوانستم
به دولت سوییس اعتماد کنم . زیرا من بر این باور بودم که آزادی در ایران بی معنا و
معامله با سیستم فاسد در نهایت صدمه زدن به مردم ایران است و من برای آزادی و
آرامش میجنگیدیم وبه همین دلیل ایران را ترک کردم.و به همین دلیل خودم را سیاسی
میدیم و فکر میکردم که نظام فاسد اسلامی به کشور های غربی ثابت کرده است که هر مرگ
و کشتاری در ایران سیاسی است (تهران سیاسی است) . درنهایت در روز مصاحبه به آنها
گفتم که به اسم ساخت تجهیزات پزشکی برای مناطق محروم قرار بر ارسال من به سوریه
بوده که این اخبار هم واقعی بود زیرا ایران افغانی ها را در تنگ نا و در نهایت
مجبور به رفتن به سوریه میکرد و خوب من هم
در حال اماده کردن شرایطم برای رفتن به کربلا بودم برای ساخت تجهیزات پزشکی
و البته موضوع را به برادرم هم مرتبط کردم زیرا که او در استخدام دولت اسلامی و من
مخالف دولت فاسد اسلامی .
زمانی که به سوییس
رسیده بودم و درصدی احساس امنیت کردم برای اثبات صحبت هایم بیشتر این تایم را
مشغول به فعالیت سیاسی در راستای مخالفت با جمهوری اسلامی ایران بودم و تا به جایی
که در توانم بوده سعی کردم آن را افشا کنم که البته این موضوع به مراتب خودش دچار
مسائلی دیگر میشد. زیرا برادر من برای دولت کار میکند و من میتوانستم جان خانواده
ام را به خطر بیاندازم .
من در هیچ کجا از
این زمان تقریبی به 5 سال خارج از ایران عدالتی را پیدا نکردم که بتوانم به آن اعتماد
کنم .البته درصدی از این نا اعتمادی ها به جا است زیرا که من با نیروهای به ظاهر
مخالف با رژیم جمهوری اسلامی که درطی این 40 سال خارج از ایران بودند درصدی آشنا
شدم و همانطور که گفتم درصدی از آنها در
تردد به ایران هستند و یا در غیر این صورت درگیر تعصبات بر باورهای خودشان که چه
کسی بر حق و بهتر است .
با وجود همه این اتفاقات که در گذشته من اتفاق افتاده همچنان
من در تلاش انتخاب بهترین گزینه نه ساده ترین و راحت ترین گزینه هستم .
تا به الان نزدیک به 5 سال است که در کشور سوییس معلق هستم و هیچ کس من را باور نمیکند و بر عکس
هر ارتباط جدیدی هم که سعی میکنم برقرار کنم در چهار چوب تفکرات افراد قضاوت میشوم
. برای مثال در شش ماه ای که سوییس را ترک کرده بودم و خودم را به کشور لوکزامبورگ
رسانده بودم من از یک وکیل ایرانی برای حل مشکلاتم بر اساس مدارکی که به آن تحویل
دادم انتظار محافظت و حمایت داشتم ولی در انتها مورد قضاوت احمقانه اش قرار گرفتم
که به صورت غیر مستقیم اشاره بر این داشت که شاید تو مامور مخفی جمهوری اسلامی
هستی ، همین فعالان سیاسی بختیار را ترور کردندو...
من نمیدانم چگونه میتوانم اثبات کنم که اگر به ایران باز
گردم چیزی به جز شکنجه ومرگ در انتظارم نخواهد بود.به همین دلیل در این اواخر چند
روزی را در خیابان زندگی کردم و البته پلیس کانتون شویتس را هم کمی عصبانی .آنها
از من میخواستند که خودم را در مکانی قرار دهم که سازمان پناهندگی برای من مشخص
کرده است . که اگر در این مکان قرار بگیری یعنی از ساعت تقریبی 8 شب تا 8 صبح صرفا
جهت خوابیدن روزانه میتوانی مبلغ 10 فرانک سوییس دریافت کنی و زنده بمانی . ولی من
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که بخواهم برای بقاء خود دهانم را بسته نگه
دارم و بر عکس بدون ترس بازی ای را که میدیدم در موردش صحبت میکردم مه البت صحبت
های من هم به مراتب خودش باعث فشار بیشتر میشد زیر نظر رفتتن سیستم امنیتی سویس
و... . من پنج سال از زندگیم را به ظاهر به سیستمی اعتماد کردم که به افرادی از
جامعه ی ایرانی اعتماد کرده بود که خود را سیاسی مینامیدند و از این کلمه صرفا در
راستای بقاء فردی خود استفاده و سوءاستفاده میکردند و در حال ساخت امپراطوری خود
بودند . در صورتی که از نظر من این کمال بی انصافی بود که نه تنها در مقابل جنایات
سیستم فاسد اسلامی سکوت میکنند بلکه وقیحانه به ایران تردد میکنند و سوال اصلی
اینجاست که آیا دولت سویس توانایی شناسایی این افراد را ندارد یا در راستای منافع
سیاسی خود سکوت میکند و چرا آن دسته افرادی را سیاسی مینامد که به ایران تردد
میکنند ؟!
من ایران را ترک نکردم که در مقابل سیستم سوییس قرار بگیرم.
من کشورم را ترک کردم زیرا که بر این باور بودم که شاید به کمک غرب بتوانم راهی پیدا
کنم که جنایات جمهوری اسلامی را به دنیا نشان دهم و نه تنها دختری که من او را
دوست داشتم بلکه دختران ، مادران و مردمان درد کشیده کشورم مجبور به سر خم کردن و
سکوت در مقابل ظلم وجنایت نباشدند . اما متاسفانه من نزدیک به پنج سال منتظر این
هستم که دولت سوییس من را جزو یک انسان به شمار بیاورد تا بتوانم در ابتدا از حق و حقوق خودم و در ادامه از مردم
ایران در حد سواد و توانم دفاع کنم .
این متن را مینویسم زیرا که نمیدانم چه اتفاقاتی در آینده
خواهد افتاد .ولی خوب هر اتفاقی هم که بیافتد بیانگر آن است که در تمام این بیست و هشت سال از عمرم در تلاش بر
ساختن چه انسانی از خود بودم و در نهایت توانستم تا به اینجا برسم.
من توانستم تا به ایجا از زندگی بیاموزم که انسان ماندن به
مراتب سخت تر و پیچیده تر از انسان بودن است واینکه خارج از جغرافیا ، نژاد ، مذهب
، زبان و... این ما انسان ها هستیم که در نهایت
انتخاب خواهیم کرد و انتخاب های ما در گذشته بیانگر میزان انسانیت ما در
آینده است . البته اگر بر این باور داشته باشیم که تفاوت ما با سایر موجودات روی کره زمین هوش ماست ولی با این هوش چه
انتخاب هایی خواهیم کرد به میزان انسان ماندنمان بستگی دارد .
به امید درک بهتری از انسانیت
میلاد سلطانپور