تحمیل افکار اشتباه و پوچ


اولین اشتباه ، ورود به پایگاه بسیج 

جانورانی دو پا با چهره های نورانی ، با ریش های بلند و پیراهنهای تن کرده ای که تمامی دکمه های آن بسته شده بودند ، ووووووووو اینها چقدر به خدا نزدیکند و من چقدر با این ها متفاوت هستم ، در ههمین حال فردی به شانه ام زد که بیسمی در دست داشت گفت سلام برادر، خدا قوت ، خوش آمدی ، من را به داخل اتاقی برد فرمی در مقابل من قرار داد ، پس از پر کردن فرم به من گفت به جمع یاران آقا خوش آمدی در همین حال ناگهان  سرو صدایی از داخل حیاط به گوشم خورد ( ولمون کنید ، چرا میزنید ، ما که کاری نکردیم ) بهم گفت مورده، بشین،الان میام ، از روی کنج کاوی از پنجره به بیرون خیره شدم ، دختر و پسری بودن که دختر را به سمت اتاقی بردن  و هر از چند گاهی پسری که به دستانش دستبند زده بودن توسط یاران آقا سیلی می خورد  ،کمی ترسیده بودم و کلی سوال تو سرم ، صدا قطع شد پسرو به داخل اتاقی بردن ، آن مرد زیبا رو به اتاق بازگشت و با لبخندی گفت میتونی بری هفته آینده  بیا کارتتو بگیر ، پرسیدم چیکار کرده بود که میزدینش ، بازهم لبخندی زد و از داخل کمد قرآنی در مقابل من گزاشت و گفت این حق است و ما از این دفاع و پیروی میکنیم  و این دخترو پسر دستورات خدا رو زیر پا گذاشته اند گفت نگران نباش یاد میگیری ، خداحافظی کردم .
از پایگاه بسیج تا خونه فقط صدای خش خش بیسیمه اون مرد تو گوشم بود ، هر چند گاهی تصویر اون پسره جوان تو ذهنم تکرار میشد و من تنها جوابی که به خودم میدادم این بود که اون آدمه بدی بوده که یاران آقا میزدنش ، و با خودم میگفتم یه روزی منم بیسیم میگیرم و از قرآن دفاع میکنم .
( من فقط یه پسر بچه ده سالم )








یه حس خوب
  
یادم میاد وقتی حدود بیست و یکی دو سالم که بود پدری همراه با فرزنده ده ، دوازده سالش وارد پایگاه بسیج شد که فرزندشو ثبت نام کنه، گرم بحث با یکی از بسیجی ها بودم که به طور اتفاقی نگاهم جلب اون پسر بچه شد ، که خیره شده بود به بیسیمی که دسته کسی بود که پدرش داشت باهاش صحبت میکرد .
یاد صدای خش خش بیسیم یار آقا افتادم که منو به چه لجنی کشیده بود ، بدون اینکه بخوام به چیزی فکرکنم به پدر اون بچه گفتم میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ، به سمت بیرون کشوندمش ، بدون مقدمه ازش پرسیدم چرا میخوای پسرتو اینجا ثبت نام کنی ؟ گفت خوب چه جایی بهتر از اینجا ، خیلی عصبانی بودم ، بهش گفتم ما جامعه سالمی نداریم اما اگه پسرتون رو توی این جامعه به حال خودش رها کنید خیلی سالم تر میتونه زندگی کنه تا این که با این مجموعه آشناش کنید .
تعجب کرده بود ، فکر میکرد دارم دستش میندازم ، بهم گفت من اصلا متوجه منظوره شما نمیشم ، بهش گفتم من بیشر از ده ساله که توی این مجموعه دارم زندگی میکنم ، البته چند سالی هست که دارم سعی میکنم ازش فاصله بگیرم.  بسیج کثیف ترین مجموعه ای است که وقتی واردش شدین هر چیزی در انتظاره شماست. البته در اوایل ورود، به خود شخص بستگی داره که چقدر بخواد به خودش اسیب بزنه ولی به مرور زمان اگه موندگار بشین دیگه هیچ اختیاری دست شما نیست چون برای شما تصمیم میگیرن ، اون چیزیو که بخوان تنت میکنن ، دیگه حق فکر کردن نداری چون متوجه کثافت کاریاشون میشی ، اگه حواست نباشه ازت سواستفاده جنسی میکنن و تو بعضی افراد ممکنه اون فرد به جنس موافقش تمایل پیدا کنه (همجنسگرا) ، بعد خودشون کثیف و نجس صدات میزنن و خودشونم میان و سنگسارت میکنن.  اینجا عقده ایت میکنن بعد  یه کارت میدن دستت و میندازنت به جون هموطنان خودت ، مثل یه موم میگیرنت تو دستاشون بعد هر جایی که بخوان و هر جوری که بخوان ازت استفاده میکنن و مثل یک اسباب بازی میشی .
حدود یک ساعتی واسش از بسیج گفتم و اون مرد هم حدود نیم ساعتی ازم تشکر میکرد. یه چیزی گفت که خیلی آزار دهنده بود ، بهم گفت من از صبح تا شب سر کارم، مادرشم کارداره و حوصله کلنجار رفتن با این بچه رو نداره با خودم فکر کردم که اینجا سرگرم میشه و محیطه سالمیه و خیالم راحته اما اشتباه فکر میکردم.

هزینه نابود نکردن زندگی یک انسان که این خود به خواست دو انسان دیگر به وجود میاد فقط همینقدر است که در مسیر برگشت به خانه سری به دارو خانه بزنید .
اگر روزی خواستید که فرزندی داشته باشید ، لطفا به فکربر آمدن از پس تمامی نیازهای اون باشید ، تا به جای میلیون ها بسیجی میلیون ها انسان داشته باشیم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر